تاريخ : یک شنبه 6 اسفند 1398برچسب:, | 19:37 | نویسنده : eli

سلام به همه ی دوستای گلم ببخشید که نتونستم وبلاگمو به روز نگه دارم.اخه یه سری مشکلات واسم پیش اومده بود اما الان با قدرت اومدم تا این وبلاگو بهترین وبلاگ لوکس بلاگ کنم.....راستی نیاز به نویسندم دارم.منتظرتونم.نظر بدین..بوسس



تاريخ : یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, | 19:51 | نویسنده : eli

روزها ی تعطیلات بین ترم با سرعت باور نکردنی در گذر بود حامد به یاد نداشت هیچ وقت از آغاز ترم جدید احساس ناخوشایندی داشته باشد ، ولی این بار ... باید پایان نامه اش را تحویل میداد ... باید دنبال یک شغل ثابت میگشت ...



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, | 19:49 | نویسنده : eli

«دانشسرای عالی سابق همین تربیت معلم الان قبول شدم اما خوابگاه جا نداشت ، پدرم تونست یک اتاق تو یه خونه ی قدیمی جور کنه یکی از اون خونه هایی که شاید تو نمونه اش رو تو فیلم ها دیده باشی یک حیاط بزرگ که دور حیاط پر از اتاقه و یکی از این اتاق ها شد نصیب من !بابا ت پسر صاحب خونه بود ؛ مهربون وخوش برخورد مدام به ما سرکشی میکرد گاهی منو تا دانشگاه میبرد و ...



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, | 19:47 | نویسنده : eli

آرام بود وخجالتی …
سکوت وسکوت وسکوت شده بود علنی ترین صفت وجودیش .
شاید به همین دلیل نمیتوانست سریع با افراد رابطه برقرار کند.
به یاد نداشت حتی برای یکبار هم که شده او آغاز کننده ی یک رابطه باشد , اما بعد از مدتی دوستی کردن تازه افراد متوجه میشدند این انسان آرام و متواضع چقدر دوست داشتنی است .
به حق او یک دوست واقعی بود و هست ...



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 21 شهريور 1391برچسب:, | 21:28 | نویسنده : eli

- عقلتو از دست دادی ترسا؟!!!

گوشیو از گوشم فاصله دادم تا صدای جیغ آتوسا کرم نکنه. وقتی خوب جیغ کشید گفتم:......



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 21 شهريور 1391برچسب:, | 21:17 | نویسنده : eli

جلوی در خانه آتوسا که خانه ای ویلایی و بزرگ بود از تاکسی با عزیز جون پیاده شدیم. دستی به مانتویم کشیدم و به طرف زنگ رفتم. عزیز پول تاکسی را داد و کنار من ایستاد.......



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 21 شهريور 1391برچسب:, | 17:27 | نویسنده : eli

با صدای غصبی عزیز جون چشمام به زور باز شدن:

- آخه دختر مگه خواب جا کردی؟ ساعت دوازده ظهره! پاشو اینقدر که خوابیدی می ترسم زردی بگیری! رنگت زرد شده. دم اذون ظهره پاشو مادر ... خوب نیست دم اذون خواب باشی.

برای مشاهده به ادامه مطلب بروید



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 21 شهريور 1391برچسب:, | 17:24 | نویسنده : eli

وقتی سر میز برگشتم بنفشه و شبنم عین شترمرغ گردن کشیدن و بنفشه گفت:

- خوردیش؟

- چیو؟

برای مشاهده به ادامه مطلب روید



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 21 شهريور 1391برچسب:, | 17:21 | نویسنده : eli

هر دو با چشم های گشاد شده نگاهم کردند. همان لحظه ماشینی کنارمان ایستاد که سر نشینانش دو پسر به قول شبنم توتو بودند. موهای فشن و آخر تیپ! یکیشون گفت:

برای مشاهده به ادامه مطلب بروید...



ادامه مطلب
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

گور